ای خوش آن وقتی که ما را دل به جای خویش بود


کام کام خویش بود و رای رای خویش بود

در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت


چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود

خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود


دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود

چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان


حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود

من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را


زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود

دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت


من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود

ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود


کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود

یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت


لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود

از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز


پارسایی را که مشغول دعای خویش بود

بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد


کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود